درجا میدوید و ورجهوورجه میکرد. وجودمان را پر از استرس کرد این وروجک ورجه وورجهای. از بس میتنگید بالا، میتنگید پایین. فرمودیم:« اینجا دفتر نشریه است، نه شهر بازی. چه خبره، آروم بگیر.»
گفت: «اگه گفتی دارم چیکار میکنم؟»
فرمودیم: «داری روی اعصاب من طناب میزنی دیگه.»
گفت: «په نه په، دارم با انگشتهای پام داستانیرو که نوشتی تایپ میکنم.»
فرمودیم: «په نه په، داری میکروبهای زیر پایت را میکشی و به صورت گرد و غبار فرو میکنی تو ریههای ما.»
گفت: «په نه په، دارم برق تولید میکنم، موبایلم شارژ بشه.»
در حال این دیالوگ پندافکن و جذاب بودیم که دیدیم نیمشوت هم ورجه وورجهکنان از راه رسید. او هم دست کمی از نیمسوت نداشت. با آن گوشهای گوسفندیاش همین جور که تکان میخورد، هوا تهویه میشد. فرمودیم: «تو دیگه چرا ورجه وورجه میکنی؟ نکنه امروز، روز جهانی ورجهوورجه است؟»
گفت: «په نه په. میخوام عکس 4×6 بگیرم، عکاس گفته تکون نخور.»
فرمودیم: «په نه په، زبون تو هم دراز شده، داری سربهسر من میذاری که سهسوت ننویسیم. ببینم، نکنه میخوای منو هیپنوتیزم کنی؟»
گفت: «په نه په، دارم بدینوسیله برق تولید میکنم، موبایلم شارژ بشه.»
جای شما خالی. از بپربپر این دوتا سوت به شوت شده تمام در و دیوار ساختمان میلرزید. کم مانده بود همسایة پایینی و اینوری و آنوری بیایند و حالمان را مسواک بزنند. محکم کوبیدیم روی میز و فرمودیم: «بسه دیگه!»
ناگهان سکوت همه جا را دربر گرفت. فرمودیم: «چه خبره؟ هرچی ما هیچی نمیگیم اینا هم هیچی نمیگن.»
همین جا بود که نیمشوت زد زیر گریه : «شما با علم و تکنولوچی مخالفی.»
گفتم: «من با چیچی مخالفم؟»
به جای او نیمسوت گفت: «با علم و تکنولوژی مخالفی. شما دشمن اختراع و نبوغ و بوق و این چیزایی.»
فرمودیم: «ببخشید، کجای این کار شما اختراع و نبوغه که من دشمن اون باشم؟»
نیم شوت هیچی نگفت و به حالت قهر رفت توی دستشویی که صورتش را بشوید. نیمسوت که اندازة یک بیستلیتری عرق ریخته بود، گفت:« شما اگر یک ذره نبوغ داشتی، میفهمیدی که ما داریم برق تولید میکنیم.»
برق از کلهمان برخاست. فرمودیم: «برق تولید میکردید؟»
گفت: «په نه په، داشتیم رو اعصاب شما قدم میزدیم.»
فرمودیم: «خوشمزه بازی بسه. کجای این کار برقکاریه؟»
گفت: «مگه روزنامه نخوندی؟ ببین اینجا نوشته هر آدمی موقع دویدن یک کیلو وات برق تولید میکنه که نصفش برای شارژ کردن موبایل و لپتاپ کافیه. ما هم رفتیم دنبال این تکنولوژی و داشتیم این کار رو میکردیم که شما نذاشتی.»
داشتیم فکر میفرمودیم عجب! که صدای ناجوری از دستشویی آمد. نیم شوت در حال شستن دست و صورتش عادت دارد دماغش را هم فین کند. فکر کردیم این هم بد فکری نیست. گرفتن برق از فین. بعد فکر فرمودیم ما آدم نابغهای هستیم و هیچکس قدر ما را نمیداند. به چیزهای دیگری هم فکر کردیم که نمیگوییم. دوتا از آن چیزها گرفتن گاز از دوغ و آب از برنامههای تلویزیون بود.